صدایی گفت: هست. اگر
حسش کنی!
به چشمهای کودک نگاه
کردم. صدایی گفت: من مظلومم. مرا نجات بده!
و صدایی به گوشم از
درون چشمهای کودک گفت: «همه این نکبتها را دست ظلم به شما تحمیل کرده. من میرو م تا
آن دست را قطع کنم“.
احساس کردم که حسین
همین جاست. میگوید برای نجات مظلومان بامن بیا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر